عروسی
سلام دخترای گلم
ماهها بود منتظر بودیم که عروسی برسه و جمعه گذشته یعنی 17/11/93 عروسی دخترعموی مامان بود، ازاونجایی که از بچگی بهشون عادت کرده بودید یه ذره براتون سخت بود بخصوص ریحانه که دیگه دلتنگی رو میفهمه ، روزعروسی که با عروس خداحافظی کردن شما سرسفره گریه کردی که دلم برای آجی تنگ میشه و همه اهل خانواده رو متاثر کردی! روز پاتختی هم بعداز تمام شدن مراسم میگی کی آجی میخواد بیاد خونمون؟ ماهم پاسخ دادیم که فردا مادرزن سلام هست و عروس و داماد میان خونمون( برای خواننده های محترم بگم که ما تو ساختمونی زندگی میکنیم که خانواده عمو و پدرم هم اونجاهستن) و شما خوشحال ازاینکه آخ جون آجی برمیگرده خونمون! دریغ از اینکه این رفتن با رفتنای قبلی فرق میکنه...
به زنمو هم گفتی حالا که عید نزدیکه به آجی بگو عید رو بیاد خونمون و بمونه اینجا! دخترم با این حرفات دل زنمو رو توی این چندروز خون کردی!
قربون دل کوچیکت بشم که این دوری روت تاثیر گذاشته و ناراحتی!
از روز عروسی بگم که آرایشگاه رفتی و موهاتو خوشگل کردی و ازاونجا که حنانه از صدای سشوار میترسه حاضر به درست کردن مو نشد و مامان زهرا فقط خرگوشی موهاش رو بست.
لباسایی رو هم که یه هفته قبلش با بابایی از خیابون بهار خریدیم رو پوشیدید، عکس هم ازتون گرفتم که هروقت تونستم براتون میذرام.
درکل عروسی بهتون خیلی خوش گذشت البته اینم بگم که آخرش حنانه خیلی کلافه شده بود و میگفت که بریم خونمون!