به یاد گذشته
سلام دخترای گلم
امروز یه صحنه ای دیدم که منو خیلی ناراحت کرد و یاد چند سال پیش افتادم ، خانوم همسایه رو دیدم که فارغ شده بود و از ماشین پیاده میشدن پسر بزرگه این همسایه فک کنم 18 ماهش میشد فقط گریه میکرد، خیلی ناراحت شدم، آخی.... یادمه سر حنانه جون که رفته بودم بیمارستان ، اون شب ریحانه جون پیش مامانم مونده بود خب خیلی برام سخت بود ، مامانم اصلا نمی گفت ریحانه گریه میکنه ولی دل به دل راه داره ، توی دل خودم آشوبی بود میدونستم که دخترم بی تابی میکنه، بالاخره گذشت و فردا با یه دختر خوشگل اومدیم خونه ، ریحانه خیلی بی تابی میکرد تا چند روز فقط بهونه میگرفت و گریه می کرد . تا دختر مامان ، خواهرش رو به عنوان یه عضو جدید بپذیره یه ذره طول کشید ..... وای که چقدر سخت بود ، خدا سایه مامانم رو از سرم کم نکنه که همیشه کمک حالم بوده و خدا پدر و مادرش رو بیامرزه!
اینم یه عکس از 19 ماهگی ریحانه و 1 ماهگی حنانه که البته زحمتش رو عمه جون و همسرشون کشیدن، چون اونموقع من وقتی نداشتم که بتونم از شما عکس بگیرم . به هر حال دست جفتشون درد نکنه.
عزیزم چقدر نگاهت قشنگه
عسلم همش یه ماهشه
در حال بوسیدن خواهری
چقدر ناز نشستی و چقدر ناز ماست میخوری
ریحانه جون درحال شیطنت کردن